شاعر : لاهوتی
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل آفرین دل مرحبا دل
ز دستش یکدم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل مصیبت دل بلا دل
ازین دلدار من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و زکویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل با وفا دل
نظرات شما عزیزان:
دسته بندی : <-CategoryName->